خانم انصاری می گوید: پاشو به امام غریبمان سلام کن.
می بینم همه ایستاده اند و دست هایشان را گذاشته اند روی سینه هایشان.فکر کنم دعا میکنند. عمو راننده داد می زند: زبل خان، مرا هم دعا کن. بچه ای، دلت پاک است. اما من می دانم که اصلا دختر خوبی نیستم. من هم دستم را می گذارم روی سینه ام. مثل آنها، زیر لب با امام رضا حرف میزنم. میگویم: سلام امام رضا جانم! من پاییزه خانمم.