معرفی کتاب

يک جوان از روي پشت بام خانه اي داد زد: پاسبان ها، پاسبان ها آمدند!همه به ته کوچه اي دويدند. ما هم پشت سرشان اما از آنها خبري نشد. يکي داد زد: اي واي، پس ننه جان کجاست؟ ننه جان کو؟همه برگشتيم و به پشت سرمان نگاه کرديم. ننه جان غيب شده بود. باجي عمه جيغ زد. مادر يا حسين گفت. من به گريه افتادم. شوهر باجي عمه دودستي به سر خود زد. ننه جان انگار پرنده شده بود، رفته بود آسمان!..